Fix me| part 9
خیلی! خیلی زیاد! اینجا استخر هم دارههه، وویی!
-چی؟ تو دو دیقه پیش داشتی از ترس به خودت میریدی بچه!
+آره! ولی خب..اینجا زیادی خشگله. حالا که فکر میکنم انقدر هم بد نیست..خیلی هم خفنه! انگار تو رمان های مافیایی و رمانتیک و خفنِ تو واتپد دارم زندگی میکنم؛ یا شایدم سریال ها.
-هعی، من چه بگم به تو اخه؟ کصخل..
مرد با تاسف از مودی بودن پسر، سرش رو تکون داد.
+وایی بخدا داستان زندگیمو بزارم تو واتپد کلی ویو میگیره؛ باورم نمیشه!
-تاحالا تو عمارت یا خونه ی بزرگ نبودی، نه؟
+نه، ما از اول فقیر بود خانوادمون. وقتی بابام با اون زن ازدواج کرد، رفتیم عمارتش. معلوم نیست شوگر مامیشه یا زنش!
تهیونگ لباشو آویزون کرد و جونگکوک پرسید..
-از بابات واقعا متنفری نه؟
تهیونگ سرشو تکون داد.
+مامان بابای تو چی؟..
جونگکوک بعد اینکه این حرف تهیونگ رو شنید ساکت شد، قیافش کمی سرد شد و سریع گفت:
-ندارم.
+وایی حتما وقتی بچه بودی دشمنای مامان بابات اونارو کشتن و تو وقتی بزرگ شدی قدرتمندترین مافیای کره شدی تا از اونا واسه ی مرگ خانوادت انتقام بگیری، وایی~
مرد عصبانی شد، چشماش دوباره به رنگ کمی قرمز در اومده بود، هیچی نگفت و فقط بازوی پسر رو محکم گرفت، جوری که دردش بیاد. و به سمت داخل عمارت کشوند.
+عه ولم کن وحشی! دردم اومد، قبول نیست! خودم میام ولم کن ولم کننن.
پسر با لبای آویزون شده و بازو ای که قرار بود کبود شه نالید.
وقتی وارد شدن، کل خدمه ی خدمتکارها، آشپز ها و حتی اجوما هم سورپرایز شدن. تهیونگ رو عجیب نگاه میکردن و با خودشون و دوستاشون آروم زمزمه می کردند.
+چیه؟ مگه تاحالا پسر هندسام ندیدن؟
-دیدن، ولی من هیچ وقت کسی رو نیاوردم خونه.
مرد بازوی پسرک رو ول کرد و شونه هاش رو بالا انداخت. تهیونگ سریع اخم کرد و از درد به خودش نالید و بازوش رو آروم ماساژ داد.
اجوما سریع با قدم های تند تند به سمتشون راه افتاد.
اجوما: سلام پسرم. خوبی؟ ایشون کیه؟
-این؟ اسمش تهیونگه، قراره با ما زندگی کنه.
اجوما:جونگکوک پسرم، توروخدا، نگاهِ این پسر کن، این هنوز تقریبا بچش! کلی آرزو داره، بهش رحم کن. بخاطر من، لطفا..
مرد دستی تو موهای خودش برد و آهی کشید. وقتی به تهیونگ نگاه کرد، به طور عجیبی دوباره آروم شد، نمیدونست چرا ولی اون پسر واقعا قابلیت اینو داشت که باعث شه آروم شه و حتی دیگه عصبانی نباشه. اون باعث آرامشش میشد..
-اجوما، این یکی رو نمیخوام..نمیخوام بکشم..
اجوما که تعجب کرده بود با چشمای درشت به جونگکوک زل زد، ولی به خودش اجازه نداد چیزی بگه.
اجوما:بهت اعتماد کردما پسر.
تهیونگ فقط عین یه پسر بچه ای که موقعی که خاله و مامانش باهام حرف میزنن و اون، اون وسط گیر افتاده، بهشون زل زده بود. جونگکوک سری تکون داد.
-چی؟ تو دو دیقه پیش داشتی از ترس به خودت میریدی بچه!
+آره! ولی خب..اینجا زیادی خشگله. حالا که فکر میکنم انقدر هم بد نیست..خیلی هم خفنه! انگار تو رمان های مافیایی و رمانتیک و خفنِ تو واتپد دارم زندگی میکنم؛ یا شایدم سریال ها.
-هعی، من چه بگم به تو اخه؟ کصخل..
مرد با تاسف از مودی بودن پسر، سرش رو تکون داد.
+وایی بخدا داستان زندگیمو بزارم تو واتپد کلی ویو میگیره؛ باورم نمیشه!
-تاحالا تو عمارت یا خونه ی بزرگ نبودی، نه؟
+نه، ما از اول فقیر بود خانوادمون. وقتی بابام با اون زن ازدواج کرد، رفتیم عمارتش. معلوم نیست شوگر مامیشه یا زنش!
تهیونگ لباشو آویزون کرد و جونگکوک پرسید..
-از بابات واقعا متنفری نه؟
تهیونگ سرشو تکون داد.
+مامان بابای تو چی؟..
جونگکوک بعد اینکه این حرف تهیونگ رو شنید ساکت شد، قیافش کمی سرد شد و سریع گفت:
-ندارم.
+وایی حتما وقتی بچه بودی دشمنای مامان بابات اونارو کشتن و تو وقتی بزرگ شدی قدرتمندترین مافیای کره شدی تا از اونا واسه ی مرگ خانوادت انتقام بگیری، وایی~
مرد عصبانی شد، چشماش دوباره به رنگ کمی قرمز در اومده بود، هیچی نگفت و فقط بازوی پسر رو محکم گرفت، جوری که دردش بیاد. و به سمت داخل عمارت کشوند.
+عه ولم کن وحشی! دردم اومد، قبول نیست! خودم میام ولم کن ولم کننن.
پسر با لبای آویزون شده و بازو ای که قرار بود کبود شه نالید.
وقتی وارد شدن، کل خدمه ی خدمتکارها، آشپز ها و حتی اجوما هم سورپرایز شدن. تهیونگ رو عجیب نگاه میکردن و با خودشون و دوستاشون آروم زمزمه می کردند.
+چیه؟ مگه تاحالا پسر هندسام ندیدن؟
-دیدن، ولی من هیچ وقت کسی رو نیاوردم خونه.
مرد بازوی پسرک رو ول کرد و شونه هاش رو بالا انداخت. تهیونگ سریع اخم کرد و از درد به خودش نالید و بازوش رو آروم ماساژ داد.
اجوما سریع با قدم های تند تند به سمتشون راه افتاد.
اجوما: سلام پسرم. خوبی؟ ایشون کیه؟
-این؟ اسمش تهیونگه، قراره با ما زندگی کنه.
اجوما:جونگکوک پسرم، توروخدا، نگاهِ این پسر کن، این هنوز تقریبا بچش! کلی آرزو داره، بهش رحم کن. بخاطر من، لطفا..
مرد دستی تو موهای خودش برد و آهی کشید. وقتی به تهیونگ نگاه کرد، به طور عجیبی دوباره آروم شد، نمیدونست چرا ولی اون پسر واقعا قابلیت اینو داشت که باعث شه آروم شه و حتی دیگه عصبانی نباشه. اون باعث آرامشش میشد..
-اجوما، این یکی رو نمیخوام..نمیخوام بکشم..
اجوما که تعجب کرده بود با چشمای درشت به جونگکوک زل زد، ولی به خودش اجازه نداد چیزی بگه.
اجوما:بهت اعتماد کردما پسر.
تهیونگ فقط عین یه پسر بچه ای که موقعی که خاله و مامانش باهام حرف میزنن و اون، اون وسط گیر افتاده، بهشون زل زده بود. جونگکوک سری تکون داد.
۷.۰k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.